سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط لیلی در 89/7/19:: 12:2 صبح

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:”من خسته ام و دیگه دیروقته ، می رم که بخوابم . مامان بلند شد،به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد،سپس ظرف ها را شست،برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد،قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد،ظرف ها را خشک کردو در کابینت قرار دادوکتری را برای صبحانه فردا ازآب پرکرد.بعد همه ی لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت،پیراهنی را اتوکردودکمه لباسی را دوخت .

 اسباب بازی های روی زمین راجمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش درکشوی میز برگرداند . گلدان ها را آب داد،سطل آشغال اتاق را خالی کردو حوله خیسی را روی بند انداخت بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش وقوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،کنار میز ایستادو یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت .

بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دورا در نزدیکی کیف خودقرارداد . سپس دندان هایش رامسواک زد. باباگفت: “فکرکردم گفتی داری میری بخوابی” و مامان گفت:” درست شنیدی دارم میرم.” سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبدانداخت . با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته را پهن کرد ، جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست. درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: ” من میرم بخوابم” و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد !

__________________________

این متن برایم ایمیل شده بود . نوشته ی خودم نیست ولی آیا خانمی هست که با این متن همذات پنداری (همزادپنداری غلطه ، گفته باشم ) نکند ؟! بعضی از قسمت ها را دقیقا حس می کردم خودم نوشته ام .

عنوان پست عاریه ای ست . نام یکی از کتابهای زویا پیرزاد .


کلمات کلیدی :